1900

p4

پسر، از دیدگاه دختر، لبخندی روی لب هایش قرار گرفت.
_:دیدگاه زیبایی دارید بانو.
+:نه به زیبایی شما که انگار، داوینچی آن را نقاشی کرده.
توصیف کردن های دختر، برای پسر خیلی عجیب بود، انگار با زمان کمی فکر کردن، می‌توانست بادبادک ذهنش را به بالا ترین جاها پرواز دهد.
_:تا زیبایی شما هست کسی حرفی نمی‌تواند بزند. میتواند؟ خود داوینچی جلوی شما که نقاش‌تان خدا است سر هم می‌کند.
پسر، نمی‌دانست که این احساس کوچکی که درون خود حس میکند چیست.
انگار صحبت های او با دختر، قلب او را گرم میکرد و اجازه میداد که هیاهو دنیا، اندکی دور شود.
پسر دستش را جلوی دختر دراز کرد.
_:افتخار نوشیدن یک فنجان قهوه در کنار شما را، به من میدهید؟
دختر، لحظه ای به چشمان منتظر پسر و بعد از آن به دست او نگاه کرد.
لبخندی به چشم هایش رسید، ولی تلاش کرد که از رسیدن آن به لب هایش جلوگیری کند تا احساسات خودش را مخفی کند.
اما مگر وقتی چشم ها لبخند میزند،
لب ها می توانند جلوگیری کنند؟
مگر از چشم ها، چیزی بهتر برای فهمیدن و درک کردن احساسات وجود دارد؟
لبخند چشم های دختر به چشم های مجنونی که جلوی او ایستاده بود رسید که، هر بار با دیدن چشم های دختر دیوانه تر میشد.
+:در خواست را قبول شده بدان، پسر قهوه ای من..
شاید با خود بپرسید...
چرا قهوه ای؟
قهوه ای یکی از رنگ های تکمیل کننده ی دختر بود.
قهوه ای رنگی بود که جای بزرگی را در زندگی دختر پر کرده بود.
شاید دختر، الان به پسر، یا بهتر است بگویم به «مردش» نشان نمی‌داد که چرا او برایش مانند رنگ قهوه ای است.
اما همان طور که زمان با آن ها بازی میکرد و ا.ت، دختر تهیونگ میشد و تهیونگ، مرد بزرگی که همچنان ا.ت او را پسر دوست داشتی خود می‌پذیرفت؛
راز ها پرده کنار می‌زدند و دلیل پسر قهوه ای و شیرین بودن او، بیشتر مشخص میشد.
دیدگاه ها (۰)

۱۹۰۰

خب...میدونم متن قراره هیچ ربطی به ویدیو نداشته باشه ولی خب ا...

داشتم فکر میکردم مردم چقدر داشتن عادی زندگی میکردند دیروز جش...

ماسه ها قهوه ای رنگ به دخترک احساسی فراتر از ارامش میبخشیدند...

﴿ برده ﴾۴۵ part وقتی یه سول برای ذره ای هوای به بوسه شون مک...

زیباترین لبخند جهان را داشت آن شب کنارم خوابیده بود بیدار شد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط